کرمها و کرکسها مرد از کوهی پرخاطره بالا میرفت اواز راهی دور از باتلاق ابدیت می آمد سنگهای تیز راه هر کدام یادبودی از گذشته که سر آماس پاهایش را به چرک و خون می گشودند و کرکسها در ابتدایی ترین طپش نور بر قله به انتظار تبرک سفره شان زیباترین خاطره را غنیمت گرفته بودند مرد کرکسها را دید و از نیمه راه به باتلاق خویش بازگشت با کرمهایی که در زخمها یش لانه کرده بودند.