اینک تنهایی 

اینک غربت ناآشنایانه چشمانی  

که نی نی آن  

در هر لحظه عاشقانه میبارید 

اینک من 

قربانی 

اینک  

یکی تنها   

اینسان تنهایی  

درباور کور محبت یاران 

ماندن 

تنها ماندن 

................... 

........................

به چه دل بستیم

به چه دل بستیم

دستهایمان خورشید را لمس نخواهد کرد

وقتی که نگاهمان را

تنها به رقص شعله شمعی دلخوش میسازیم

آنگاه ، خود را

در تهاجم بادهای وحشی

و خشم خدایان باستانی

به بند می آوریم

دیگر ، هیچ گاه گرم نخواهیم شد

چرا که شعله کوچک را

بادی نه

که فوت کودکی گستاخ و بازیگوش

...................................................

چه بیرحمانه خاموش خواهد ساخت

آرزوهایمان را

وقتی که بچه بودم همیشه می نوشتم . و همیشه سر زنگ انشا پای تخته می رفتم و میخواندم و هیچ گاه بالای شانزده نگرفتم . نمیدونم که من کودن بودم یا معلم ها از چیزی میترسیدند ؟ خلاصه باز من مینوشتم بدون توجه به نمره ها و حرفهایی که درباره من می گفتند . این جریان ادامه داشت تا به کلاس دوم دبیرستان رسیدم دبیر ادبیاتمان گفت که داستانی بنویسید و من نوشتم و سر کلاس خواندم . دبیرمان با عصبانیت داد زد : من گفتم از فکر خودتان بنویسید نه کارهای دیگران را کپی کنید . نمره تو -0- برای اینکه به خاطر این نمره دزدی کردی . من دهنم از تعجب باز ماند ! با صدایی که در سینه ام شکسته شد گفتمم : آخه چرا آقا؟ گفت معلومه چرا؟ من که تازه به دوران بلوغ رسیده بودم ، فریاد کشیدم آخه مگه شما میدانید که این کار مال کیه؟ من این کار را از کی دزدیدم؟ لحظه ای سکوت کرد . نمیدانست جه جوابی بدهد . من با عصبانیت داد زدم که اصلا همین الان یک موضوع بده تا من همینجا جلوی خودت بنویسم و این یک مقداری جو متشنج کلاس را آرام کرد . گفت بسیار خوب اما اگر نتونی از پسش بر بیای بدون که دیگه سر این کلاس جات نیست . من با تمسخر گفتم اگه بر بیام چی؟ پاسخ داد که در اونصورت من تمام نمره های کلاسیت رو بیست میدهم و همینجا در حظور همه بچه ها از تو معذرت می خواهم و کمکت میکنم تا بتونی آثارت رو به چاپ برسونی اما بنویس فعلا بنویس .موضوع انشا : یار دبستانی . من نوشتم و با صدای شکسته شده و بغض آلود خواندم . کلاس دست زد و دبیر ادبیات مرا در آغوش گرفت و گریست و من صاحب اولین نمره بیست درس انشا شدم . فردای آن روز من به همور تربیتی مدرسه احظار شدم و معلم به حراست آموزش و پرورش و من فقط دونمره از معدلم کم شد به همراه یک تعهد نامه کتبی و دو هفته اخراج از کلاس اما دبیر ادبیاتمان را دیگر ندیدیم ..... سالها گذشت ، روزی برای خرید کتابی برای دخترکم به کتابفروشی رفتم . صاحب کتابفروشی پیر مردی بود که خیلی آشنا به نظر میرسید اما هر چه فکر کردم او را به جا نیاوردم . او هم به من زل زده بود که ناگهان گفت : تو صاحب واقعی ترین نمره بیست کلاس من بودی . آره صاحب یک بیست ناقابل از من به تو یار دبستانی من . به جا آوردمش ، به طرفش رفتم و در آغوشش کشیدم باز با صدایی که تو سینه ام شکست گفتم : چه طورید استاد؟ پیرمرد چشمکی زد و گفت می بینی که ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما.

دروازه تمدن گشوده شد  

میراثمان اما در هیاهوی پوچمان گم شد .

چه بر سرمان آمد

چه بر سرمان آمد

ترانه پینک و سیگاری حشیش

و استخراج مرگ از درون قرصهای شیشه ای

و ضرباهنگ منظم باطوم و تگرگ

این حق ما بود؟

در وانفسای جرم و خیانت توده های انقلاب

در فصل درو حقیقت

میان جلگه های دروغ

............................

با تو از جامعه مدنی میگویم

از آزادی زهر و گلوله

و تصادفات رانندگی مشکوک

در مقابله با شهوت قلم و کاغذ

واعتیاد کلمه به آزادی

..............................

با تو از آزادی می گویم

از آزادی دژخیمان در لباسهای شخصیشان

در مقابله با ابتذال کنگره و حزب و دانشجو

هی یاران

تاب من سخن از سوسن و شقایق نیست

آسمان هست

عشق هست

اما

آزادی نیست.